۱- نمایشنامه ” دایی وانیا ”
نقشه را به او نشان میدهد. حالا لطفا نگاه کنید. این منطقهی ماست، آنگونه که پنجاه سال پیش بوده. سبز تیره و روشن نشانهی جنگلها هستند؛ در گذشته نیمی از منطقه را میپوشاندهاند. اینجا کهروی رنگ سبز چهارخانههای قرمز کشیدهام، پراز گوزن و بزکوهی بودهاست…..در این دریاچهها قوها، غازها، اردکها و بنابه آنچه سالخوردگان تعریف میکنند، انواع پرندگان دیگر میزیستهاند…….
بزهای کوهی بهکلی محوشدهاند، تعداد کمی از گوزنها هنوز باقیماندهاند……
کتاب نمایشنامه دایی وانیا، همان سبکوسیاق معمول نمایشنامههای چخوف را دارد: مکان رویدادها املاک ییلاقی یکی از شخصیتهای نمایش است، پزشک یکی از شخصیتهای تاثیرگذار و آگاه نمایشنامه است، همچنان شاهد عشقهای ناکام هستیم و دو گروه مشخص اجتماعی قابل مشاهدهاند، آنها که کار میکنند و رنج میبرند و آنهایی که از حاصل کار گروه اول سوءاستفاده میکنند. اما آنچه که در این نمایشنامه شایان توجه است؛ پیشرو بودن چخوف است. او در هر داستان و نمایشنامه و نوشتهای نشان دادهاست که چقدر جلوتر از زمانهی خود میاندیشیده.
در این نمایشنامه شخصیت پزشکی هست که هم نسبت به دردهای انسانی آگاهی دارد و هم در مورد طبیعت و از بین رفتن جنگلها و گونههای جانوری بسیار حساس است. این نگرانی در مورد طبیعت، تازه در قرن بیستم و بخصوص در سالهای اخیر بسیار مورد توجه قرار گرفته است.
۲- مرغ دریایی
نینا: میبخشین، یعنی الهام و خلاقیت براتون لذت و آرامش به همراه نداره؟
تریگورین:
چرا وقتی که مینویسم، راضیم. خوندن نمونههای چاپی به آدم لذت میدن، اما…به محضاینکه نوشته از چاپ دراومد، احساس میکنید که اون چیزی نیست که میبایستی باشه، میتونست فرم دیگهای داشتهباشه، یا نمیبایستی ابدا نوشته میشد. و این مساله مثل غم بزرگی روی روحتون سنگینی میکنه(میخندد) و وقتیکه نوشته دست مردم میرسه، میگن «بله…قشنگه، نویسندهی مستعدیه، ولی به پای تولستوی نمیرسه. یا اینکه؛ نوشتهی زیباییه ولی پدران و پسران تورگنیف بهتره» و همینطور تا لب گور از این صحبتهاست که میشنوین. فقط قشنگه یا لبریز از استعداد و قریحهاس…بیشتر از این چیزی گفته نمیشه. وقتیم که بمیرم، مردم از کنارقبرم میگذرن و میگن: این قبر تریگورینه، نویسندهی خوبی بود، ولی بهخوبی تورگنیف نمینوشت.
این نمایشنامه همچون نامههای چخوف به برادرش، در بارهی مفهوم هنر و جایگاه هنرمند است. در واقع بهنوعی بیانیه (manifest) چخوف در بارهی هنر در قالب یک نمایشنامه است. مرغ دریایی در واقع همان هنرمند نوگرا و خلاقی است که در زیر نگاه تند منتقدان و افرادی که با وجود استعداد متوسط بسیار مشهورند، خفه میشود. همچنین میتوان گفت مرغ دریایی در باره تلاقی عشق و هنر است، وقتي که نه عشق و نه هنر در جایگاه سزاوار خود قرار نمیگیرند.
۳- باغ آلبالو
فیرز از در سمت راست تو میآيد. مثل همیشه لباس پوشیده. جلیقهی سفید و ژاکت دربر کرده و دمپایی پایش است. ناخوش است.
(بهطرف در میرود و دستهی آنرا امتحان میکند) قفل است، همه رفتهاند.(روی ایوان مینشیند) مرا فراموش کردهاند. عیبی ندارد. یک دقیقه اینجا مینشینم. یقین دارم که لئونید آندریویچ پالتوی پوستش را بر نکره و فقط با کت رفته. ( با آهی هیجانآمیز) من بايد مواظبش میبودم. جوانکها هیچوقت فکر نمیکنند (زیرلب غرغری میکند که مفهوم نمیشود) عمرم همچین تمام شده که انگار اصلا زندگی نکرده بودهام…(دراز میکشد) میخوابم. تو دیگر قوهای نداری، هیچی ازت نمانده…هیچی. آخ ای دست وپا چلفتی!
بیحرکت دراز میکشد. صدایی از دور، مثل اینکه از آسمانها شنیدهمیشود. صدای سیم تاری است که پاره شده. صدا خاموش میشود، نالهایاست. سکوتی همهجا را میگیرد و فقط از دور، از باغ آلبالو صدای گنگ تبری که درختها را میاندازد، شنیده میشود.
کتاب نمایشنامه باغ آلبالو، پیشآگهی از یک تغییر بزرگ در جامعهی اواخر قرن نوزده است که نه توسط قهرمانان و پیشگامان جامعه کهاز طریق رفتار منفعلانهی طبقهی اشرافی رو به زوال به نمایش درمیآيد. انگار هیچکس نمیخواهد یا نمیتواند مسئولیت مشکلات و تغییرات را بهعهده گیرد. حتی خدمهی آنها نیز دچار توهم و تنبلی و زوالاند. هیچکس تصور روشنی از حال حاضر یا آیندهی پیشرو ندارد. آنها فقط به گذشتهای چنگ میزنند که آنها را به وضع فلاکتبار امروز رساندهاست.
تنها لوپاختین دهقانزاده و تازهبهدوران رسیده است که میداند چه میخواهد و برای بهدست آوردنش تلاش میکند. اما در اوج این زوال، آیندهی روشن در بستر تغییرات بزرگ از زبان ترفیموف دانشجوی ابدی و درویشمسلک توصیف میشود. او کسی است که آتش این اشتیاق و امید را در دل آنیا دختر جوان خانم رانوسکی برمیافروزد و بهدرستی که آنیای جوان تنها نور امید این نمایشنامه است.
نمایشنامه باغآلبالو با تکگویی خدمتکار پیر خانواده که تنها وبیمار به حال خود رها شده، بهپایان میرسد. این خدمتکار پیر؛ زمانی که قانون آزادی دهقانان اعلام شد، از آزادی خود استفادهنکرد. نشانهای دیگر از رخوت و ناباوری و چسبیدن به گذشتهی رو به زوال.
۴- سه خواهر
ورشنین: خب، اگر کسی به ما چای نمیدهد، دستکم حرفهای فیلسوفانه بزنیم.
توزنباخ:
هرطور میل شماست. دربارهی چه موضوعی صحبت کنیم؟
ورشنین:
دربارهی چهموضوعی؟ دستهجمعی برویم در عالم رویاها…بهطور مثال، زندگی در آینده، دویست یا سیصدسال پس از ما چه شکلی خواهد بود؟
توزنباخ:
خب، پس از ما، آدمها با بالون در هوا پرواز خواهندکرد. برش کتها عوض خواهدشد، شاید به حس ششمی در آدمها پیببرند، حسی که توسعه خواهدیافت. ولی زندگی به همینصورت باقی میماند؛ زندگیای دشوار، پر رمز و راز و شادمانه. هزارسال دیگر هم باز آدمها آهکشان میگویند: « آه که زندگیکردن چه دشوار است.» ترس از مرگ هم همواره وجود خواهد داشت و هیچکس هم دلش نمیخواهد بمیرد.
ورشنین:
[پس از کمی فکر کردن] چهطور توضیح بدهم، بهگمانم همهچیز رفتهرفته تغییر خواهدکرد. هماکنون هم این تغییرها در برابر چشمانمان رخ میدهد. تا دویست یا سیصدسال، شاید هم هزارسال دیگر، اهمیتی ندارد درچه مدت زمانی، زندگی تازهای برقرار خواهدشد. زندگی سرشار از خوشبختی. البته ما تا آن موقع زنده نیستیم. اما برای همین و این آرزو زندهایم، کار میکنیم و رنج میبریم. این ما هستیم که زندگی آینده را میآفرینیم. حتی این تنها هدف زندهبودنمان است و اگر موافق باشید، همین موضوع خوشبختیمان را تشکیل میدهد.
[ماشا به ملایمت میخندد.]
کتاب نمایشنامه سه خواهر، تابلوی زيبا و غمگینی از اشرافیت روبه زوال روسیه است. اشرافی که مرددند، از کار سخت بیزارند، ورشکستهاند، در عشق ناکاماند، مدام فلسفهبافی میکنند، قادر نیستند استعدادهای خود را بهکار بگیرند و از آینده بیمناکاند. اما در نهایت کورسوی امیدی در قلبشان روشن است. و این زوال راه را برای تازهبهدوران رسیدههایی مثل ناتاشا باز میکند. اینان کسانی هستند که قدر چنین موقعیتی را بخوبی میدانند و به آن چنگ میزنند و به اینترتیب طبقهی جدیدی از این خرده بورژواها شکل میگیرد.
ممنون از معرفی آثار آنتوان چخوف ، باعث شد من داستان های ایشان را از سال ۱۸۸۳ تا ۱۸۸۹ بگیرم و مطالعه کنم .سپاس